وقتی رفتی دنیا برایم به اندازه اتاقم شد!

که در ان بنشینم

و خیره به گوشه ای بنگرم...

اتاقی سرد و تاریک!

اتاقی بی روح و خالی از امید!

دنیایم این گونه است وقتی تو نیستی...

زندگی ام دیگر بالا و پایین ندارد

خط صافی است....

کسل کننده و تکراری

بهتر است بگویم روزمرگی نه زندگی!

دیگر شادی و غم برایم معنی ندارد

گریه و خنده را نمیفهمم

دیگر حتی خودم را هم نمیشناسم...

تاریکی محض است!

و خبری از انوار طلایی خورشید نیست!

این است عاقبت رفتنت...

ولی تو اسوده باش

همین برایم کافیست...
2
 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 29 شهريور 1392برچسب:, | 18:32 | نویسنده : تنهایه عاشق.... |

 یه روزایی


یه شبایی

به یه ادمای خاصی خیلی احتیاج داری

گوشیتو بر میداری شمارشو بگیری

اما میدونی بی فایدس

اینقدر دلگیرو دلتنگی که یهو بخودت میای

میبینی خیره شدی به یه صفحه ی خالی بیجواب

اشکات سرازیر شدن

بعد با خودت فقط یه جمله میگی

اون همه دوست داشتن

اخرش چرا اینطوری شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : جمعه 29 شهريور 1392برچسب:, | 18:18 | نویسنده : تنهایه عاشق.... |

  

هزار بار آمدم خطت بزنم از قلبم
خود خودت را
یادت را
اسمت را
اما…
فقط قلبم پر شد از خط خطی های عاشقانه…
 
 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, | 15:32 | نویسنده : تنهایه عاشق.... |

 


توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست 


پیاده یا سواره بودن فرقی نمیکنه 


اما اگر همراهی باشه که تنهات نذاره 


بی انتها بودن جاده آرزوت میشه...
 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, | 15:1 | نویسنده : تنهایه عاشق.... |

 

به  چـشـمـهـایـت بگــو . . .

نـگـاهـم نـڪـنـنـد .

بـگـو وقـتـے خـیـره ات مـے شـوم

سرشـاטּ بـه ڪـار خـودشـاטּ بـاشـد . . . !

نـه ڪـه فـڪـر ڪـنـے خـجـالـت مـے ڪـشـم هـا . . .

نـه !

حـواسـم نـیـسـت . . . عـاشـقـت مـی شـوم…!!!

 



موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, | 14:40 | نویسنده : تنهایه عاشق.... |

 من را ببین!


نگاهم را بخوان...


می دانم!


به دلم افتاده...


من را ، از هر طرف


که بخوانی ام!


نامم بن بستیس، بر دیواری بلند


من ، سالهاست


دل بسته ام به طنابی،


که هروز لباس عشق، نم چشمانش


خیس میکند!


و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن


می کند!


به فال نیک گیرم...


برایـم،


به دروغ


پایت را میکشی


وسط ، تمام بازی های کودکانه...


معـرکه میگیری


و چه کودکـانه، هربار


بیشتــر بـاور میکنـم ،


لباسهای خیست را،


من ته کوچه!


در انتظارت نشسته ام!

 



موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, | 14:17 | نویسنده : تنهایه عاشق.... |